فریمانفریمان، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

طلوع زندگی

دلنوشته

عصری عصبانی بودم چون توی کلاس شطرنج رفتارت مثل بقیه  نیست  همونطور که تو کلاس قرآن و ژیمناستیک مثل بقیه نبودی تو خاصی  یکی که با همه فرق میکنه  و این منو ناراحت میکنه تو برات سخته که یک جا بشینی من ناراحتم چون به خاطر رفتارهایی که داری  اکثر بچه ها بعد از مدتی از بازی با تو امتناع میکنن چون تو خودت رو پایبند به رعایت قانون نمیکنی دلت میخواد همیشه قانون قانون تو باشه
16 اسفند 1393

جمعه 1 اسفند

امروز روزم رو با کار توی آشپزخونه شروع کردم 3 تا از کابینت ها رو ریختم بیرون و تمیز کردم برای ناهار کتلت درست کردم  امروز هوا سرد بود و نمیشد ببرمت بیرون تا بازی کنی برای اینکه حوصله ات تا شب توی خونه سر نره  بردمت نماز جمعه چون اونجا رو دوست داری میتونی با بچه های دیگه بازی کنی معمولا مهرها برمیداری و باهاشون دومینو بازی میکنی یا خونه سازی میکنی و بعد از نماز هم تند تند جمعشون میکنی و میذاری سرجاهاشون این دومین دفعه بود که میرفتیم مصلای شهر برای نماز جمعه شکر خدا هر دو ذفعه هم بهت خوش گذشته و اونجا پسر خوبی بودی  نماز که تموم شد خواستی بریم پارک اما هوا سرد بود و نم بارون میزد هیچ بچه ای هم توی پارک نبود و خودت رضایت دادی که...
1 اسفند 1393

پنجشنبه 30 بهمن

امروز هم حال دلم خوبه رادیو فرهنگ یک برنامه قشنگ صبحگاهی رو داره پخش میکنه یه سوال هم مطرح کرده اون چیه که وقتی گوشش رو میپیچونیم زبون درازی میکنه ؟ به نظر تو جوابش چی میشه پسر گلم؟ بعضی ها میگن رادیو بعضی ها میگن قفل در بعضی ها میگن شیر آب اما جواب صحیح رو. مجری چراغ نفتی با فتیلش اعلام کرد تو چراغ نفتی ندیدی به همین خاطر عکسش رو برات میذارم نازنینم   این رو ما هم وقتی بچه بودیم داشتیم بهش علادین میگفتن  توی مخزنش نفت میریختن و روی سرش کتری یا قابلمه غذا  یا شلغم و لبو میذاشتن  و دورش مینشستیم و مشق مینوشتیم ....     این یکی برای روشنایی ازش استفاده میشده ما از اینا نداشتیم مال زمان قبل از...
30 بهمن 1393

سه شنبه 28 بهمن

خدایا قلب من رو از عشق و نشاط و زندگی لبریز کن   امروز حالم خوبه فریمان هنوز خوابیده بهش سر زدم توی خواب لبخند میزد خدایا شکرت دیدن شاید دیدن لبخندش حالم رو خوب کرده امروز رادیو قرآن با یک فوق تخصص جراحی کلیه و مجاری ادراری گفتگو میکرد که سال 78 نفر اول قرایت قرآن شده آرزوی من اینه که یه روز  پسرم  رو توی جایگاهی ببینم که هم از نظر علمی و هم از نظر دینی موفق باشه و  اون روز شادی و سرزندگی دنیای کودکیش رو داشته باشه        
28 بهمن 1393

دلنوشته های من برای پسرم

سلام مامانی شما خوابی و من نصفه شبی اومدم اینجا مینویسم اینکه چقد دوست دارم و چه اندازه عاشقتم چیزی نیست که توی کلمات بیاد به همین دلیل نگرانت میشم و گاهی از فرط نگرانی نصف شب خواب از سرم میپره  مثل دیشب که قیچی آشپزخانه رو دست گرفتی تا به بابات بدی بهت گفتم وقتی قیچی دستته ندوی و تو همون لحظه دویدی وقتی ازت پرسیدم چرا تا من گفتم ندوی دویدی جواب دادی میخواستم ببینم اگه بدوم قیچی میره تو چشمم؟   خیلی ناراحت شدم برات توضیح دادم که یه اتفاق بد همیشه نمی افته اما اگر بدوی احتمال اینکه پات یهو پیچ بخوره یا به چیزی گیر کنه بیشتر میشه و اونوقت ممکنه خدا نکرده قیچی بهت بخوره  بهت گفتم یه چیزایی رو نباید خودت تجربه کنی چون اگر...
15 آبان 1393

تولد مامان

    این کیک رو فریمان جان با سلیقه خودش برای من خرید و برام جشن تولد گرفت بعدش از من پرسید مامان happy birthday رو چه جوری میکشن میخوام برای تولدت بهت بدم ...ای جان .  متشکرم پسر نازم خودشم  لباس پلیس و کلاهی که مامان جون براش فرستاده تنش کرد و باهاش عکس گرفت               ...
21 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طلوع زندگی می باشد